۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

زمستان است















باز هم زمستان
گل می کند روی سپیدی شاخه ها
توشه می بندند قله ها

همسفر رودها
و من(منه) تبعید شده از چشمانت
آدم برفی هایم را به نام خاطره هایم
صدا می زنم
و این زمستان سپید
که هیچ لکه ای بر آن نیست
پایان پاکی
برای
آخرین صفحه ی
کتاب عشق ماست

۱ نظر:

  1. برف می بارد
    برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
    کوهها خاموش
    دره ها دلتنگ
    راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...
    بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی
    یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
    رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان
    ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
    آنک آنک کلبه ای روشن
    روی تپه روبروی من
    در گشودندم
    مهربانی ها نمودندم
    زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
    در کنار شعله آتش
    قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
    گفته بودم زندگی زیباست
    گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
    آسمان باز
    آفتاب زر
    باغ های گل
    دشت های بی در و پیکر
    سر برون آوردن گل از درون برف
    تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
    بوی عطر خاک باران خورده در کهسار
    خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
    آمدن رفتن دویدن
    عشق ورزیدن
    در غم انسان نشستن
    پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
    کار کردن کار کردن
    آرمیدن
    چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
    جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
    گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
    همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
    در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
    نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
    گاه گاهی
    زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
    قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
    بی تکان گهواره رنگین کمان را
    در کنار بام دیدن
    یا شب برفی
    پیش آتش ها نشستن
    دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
    آری آری زندگی زیباست
    زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست
    گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
    ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
    پیر مرد آرام و با لبخند
    کنده ای در کوره افسرده جان افکند
    چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
    زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
    زندگی را شعله باید برفروزنده
    شعله ها را هیمه سوزنده
    جنگلی هستی تو ای انسان
    جنگل ای روییده آزاده
    بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
    آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
    چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
    آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
    جان تو خدمتگر آتش
    سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
    زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
    شعله ها را هیمه باید روشنی افروز

    ارش کمانگیر- سیاوش کسرایی

    پاسخحذف