۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

مسجد جامع بروجرد

يادش بخير اون قديما .... مدرسه ما ته خيابون جعفري پشت امامزاده قاسم بود . من روزي دو بار از جلوي اين مسجد رد ميشدم و هر بار شايد يه ربع ساعت وا ميستادم و بهش خيره ميشدم . اون موقع ها بچه ها هي به من غر ميزدن كه بابا چي چي رو داري نيگا ميكني ، خسته نميشي هر روز هر روز ؟؟ يكي از همكلاسيام كه بيشتر باهام عياق بود و حس و حالمو بهتر از بقيه مي فهميد ميگفت : من شرط ميبندم فرشيد بزرگ بشه يا مرمت ميخونه يا معماري . يكي ديگه از بچه ها هم به طعنه ميگفت حالا تابستونا بيا ور دست بابام آجر بالا بنداز تا بزرگ شدي نگن طرف بي تجربه س .

۱ نظر:

  1. سلام
    واقعا نقاشی هایت خیلی جالبه یعنی همونجور که به اون مسجد خیره میشدی میشه به این نقاشی هم خیره شد.

    پاسخحذف